داستانک
مقنعه ی بلند و کهنه اش را هر چند ثانیه یک بار بالا می آورد و نم چشمانش را می گرفت.
موهای یک دست سیاهش دور صورتش را قاب گرفته بودند و جام عسل چشمانش قلندرانه هر بیننده ای را به سُکر می خواند.
صدای زنگ گوشی از جا پراندش.
به شوق اینکه خبر خوشی از جانب یکی از آن هزار نفری که پول غرض خواسته بود بشنود، هول و با شتاب زیپ ساک روی پایش را باز کرد و گوشی درب و داغانش را از داخلش بیرون کشید.
با دیدن شماره ی رحیم نفسش در سینه حبس شد.
اخم ها در هم تنید و پلک هاروی هم کشید.
در جواب مزخرفی که گفته بود متنی نوشت و در دم همه اش را پاک کرد.
دلش داد می خواست،
گریه های بلند و بی پروا...
صدای مرجان در گوشش پیچ خورد:
_ چرا جواب ندادی؟ به خدا رحیم شانس توئه! تا کی می خوای خودتو بزنی به خریت!
ماسک روی صورتش را بالا تر کشید و بی آنکه جوابی به او بدهد از جا بلند شد.
قطار مترو هر لحظه نزدیک تر می شد.
مرجان نگاه تحقیر آمیزی به وسایل داخل ساک انداخت و با شرارت در گوشش دمید:
_با چارتا آدامس و سنجاق سر و اسکاچ فروختن فقط وقتت رو تلف می کنی. آخرش مادرت می افته رو دستت، ببین کی گفتم!