خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بیذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس، همان رشته که بر گردن توست
چه سرِ وقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجانها
تپش تبزده نبض مرا میفهمید
آسمان روشنیاش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژواک خودم میگردم
آخرین زمزمهام را همه شهر شنید
محمدعلی بهمنی