شعر شب ۲


خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید 

 و چه بی‌ذوق جهانی که مرا با تو ندید 


رشته ای جنس، همان رشته که بر گردن توست 

چه سرِ وقت مرا هم به سر وعده کشید 


به کف و ماسه که نایاب‌ترین مرجان‌ها 

 تپش تب‌زده نبض مرا می‌فهمید 


آسمان روشنی‌اش را همه بر چشم تو داد 

مثل خورشید که خود را به دل من بخشید 


 ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم 

هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید

 

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد 

ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید 


منکه حتی پی پژواک خودم می‌گردم 

آخرین زمزمه‌ام را همه شهر شنید


محمدعلی بهمنی


رازک ..) ۱
اویز لوستر کریستالی
عالی بود

🙏

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
ساده که باشی

آدم ها خیلی زود دوستت می شوند

و تو خیلی دیـــــر می فهمی

دشمنت بودند
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان