در مرکز اسلامی شیعیان نیویورک دیدمش. چند ماه قبل. نامش رضا، ملقب به حاج رضا بود. مردی تقریبا شصت ساله. با ریش سفیدی که میشد تارهای سیاهش را شمرد و سری تقریبا بدون مو مثل اغلب پدرهای وطنی در این سن و سال.
سر صحبتمان باز شد. او شروع کرد. گمانم این هم از نتایج معاشرت در این دیار است که مثل سابق، این، من نیستم که آغازگر اختلاطم.
کمی کنکاشم کرد و مختصرْ داستان زندگی ام را که شنید، با اشاره به تحصیلات مشابه دخترش در رشته حقوق بحث را ادامه داد. گفت: «دخترم دیگر حجاب نمیگذارد. چون در اغلب مصاحبههای شغلیِ شرکتهای خصوصی رد میشد. مشاغل دولتی و دانشگاهی هم که حقوقشان بخور و نمیر است. پس مجبور شد مرجع تقلیدش را عوض کند. یک امام لبنانی! لبنانی ها جهان دیدهترند. کشورشان تک دینی نیست. معنی عسر و حرج را هم بیشتر درک میکنند و البته مقتضیات زمان و مکان را. همین شد که با استفتا از مرجع تقلید جدیدش روسری را از سر برداشت و در اولین مصاحبهی شغلی بعدی، پذیرفته شد. بماند که دیگر سنگینی نگاه آدمها -که بواسطه حجابی که اینجا «لباس شهرت» است- را هم تحمل نمیکند.
در مقابلِ سخنش،