ساده نگذریم!

داستانک

مقنعه ی بلند و کهنه اش را هر چند ثانیه یک بار بالا می آورد و نم چشمانش را می گرفت.


موهای یک دست سیاهش دور صورتش را قاب گرفته بودند و جام عسل چشمانش قلندرانه هر بیننده ای را به سُکر می خواند.

صدای زنگ گوشی از جا پراندش.


 به شوق اینکه خبر خوشی از جانب یکی از آن هزار نفری که پول غرض خواسته بود بشنود، هول و با شتاب زیپ ساک روی پایش را باز کرد و گوشی درب و داغانش را از داخلش بیرون کشید.

با دیدن شماره ی رحیم نفسش در سینه حبس شد. 

اخم ها در هم تنید و پلک هاروی هم کشید.

در جواب مزخرفی که گفته بود متنی نوشت و در دم همه اش را پاک کرد. 


دلش داد می خواست،

گریه های بلند و بی پروا... 


صدای مرجان در گوشش پیچ خورد: 

_ چرا جواب ندادی؟ به خدا رحیم شانس توئه! تا کی می خوای خودتو بزنی به خریت! 


ماسک روی صورتش را بالا تر کشید و بی آنکه جوابی به او بدهد از جا بلند شد.

 

قطار مترو هر لحظه نزدیک تر می شد.

مرجان نگاه تحقیر آمیزی به وسایل داخل ساک انداخت و با شرارت در گوشش دمید: 

_با چارتا آدامس و سنجاق سر و اسکاچ فروختن فقط وقتت رو تلف می کنی. آخرش مادرت می افته رو دستت، ببین کی گفتم! 

با انزجار از او رو گرفت و با قدمی بینشان فاصله ساخت، اما بازوی ظریفش اسیر چنگ او شد: 


_ هوی کجا می ری؟ مگه بد میگم؟ فکر می کنی با یه شب با رحیم بودن چی میشی؟ جز اینکه اون پسر حامی ات می شه و پول دوا دکتر مادر مریضت رو میده؟


با یادآوری مادرش پلک های خسته اش روی هم نشست و غصه در جای جای بدنش لانه کرد. 

قطار کنار پایش ایستاد و او بدجور دو دل شده بود. مرجان کیسه ی پر از لوازم آرایشی اش را بالا تر گرفت و زمزمه کرد: 


_حتی سرمایه ی جنس خریدن هم نداری... منتظر چی نشستی؟ اینکه یکی دلش بسوزه و با وجود سن و سال و بی تجربگی ات بهت کار درست و درمون بده؟ خرج دوای مادرت رو بده؟

 این مردم اصلا تو رو نمی بینن!

 هر کی غرقه تو کار و زندگی اش. 

دختر چرا انقد ناشکری می کنی؟

می دونی چند تا دختر تو این شهرند که هر شب رو با یکی... 



بازویی که دوباره اسیر شده بود را آزاد کرد و با خشم میان حرفش دوید: 


_تو چی؟ میدونی چند تا دختر هستن که دارن سالم زندگی می کنن؟ رحیم واسه هوس دو روزه اش بیچاره ام می کنه و بعدش منم می شم یکی لنگه ی اون دخترایی که می گی! من لنگه شماها نمی شم! 


قطار با سر و صدا ایستاد و همهمه ی مردم بالا گرفت، مرجان عصبی فریاد زد: 


_یه هوش به اون یابویی که برت داشته بگو! برو ببینم چطور میخوای خرج دوا دکتر اون ننه اتو و شیکم خواهر برادرات رو جور کنی؟ بدبخت اونی که سالمه، ننه بابای درست و درمون داره، نه مثل تو که...


خودش را داخل قطار چپاند تا صدای منحوسش گوشش را پر نکند.

کلافه و پر حرص ماسک را بالاتر کشید تا مبادا کسی او را بشناسد و بداند که او هم دختری هجده ساله است.


که او هم زمین تا آسمان ناز دارد و دلش دستان ناز کش پدر می خواهد و یک زندگی ساده و بی دغدغه...


 با وجود ماسک و دستانِ بغضی که به دور گلویش پیچیده شده بود، حرف زدن سخت می نمود:


_فال دارم... آدامسای تری دنت... 


هوا برای نفس کشیدن نبود، نگاه های چپ چپ و کلافه ی مردم روی تنش بالا و پایین می رفت و تا مغز استخوانش نفوذ می کرد. 


اگر به همین منوال پیش می رفت باید فکرشیمی درمانی سر ماه و پول آزمایش های سربه فلک کشیده اش را از ذهن بیرون می ریخت.

با تصور سرفه های خشک و مته واری که شب تا صبح توی سرش می پیچید، ماسک را با حرص به کناری راند و جلوی اولین خانمی که پا روی پا انداخته بود و برنامه های گوشی اش را زیر و رو می کرد ایستاد، با التماس نالید: 


_خانم فال می خوای؟ 


زن بی آنکه نگاهش کند با دست کنارش راند و زمزمه کرد:_مرسی


مرسی که نان و آب نمی شد! 

جلو تر رفت و به خانمی که میله سرد را چسبیده بود و با چشمانی کلافه نگاهش می کرد، رو کرد: 

_ خانم سنجاق سر می خوای؟  رنگ بندی هم داره.

صدای زنگ گوشیِ لعنتی اش واگن را برداشته بود، مرجان که کناری ایستاده بود و با حرص نگاهش می کرد، چند قدم به طرفش برداشت و بی توجه به عز و جز های او بلند گفت: 

_لوازم آرایشی دارم ریمل های دوسر...

از کنارش گذشت وبا همه ی حرصی که از او به دل گرفته بود، با شانه اش محکم به شانه ی او کوبید و به فروشش ادامه داد.

ناتوان تر از چیزی بود که بتواند مقابل تنه ی محکم مرجان بایستد. 

ساک رنگ و رو رفته اش از روی شانه های ظریف و رنجورش سُر خورد و با صدای بدی کف واگن افتاد.

نگاه ها به سمتش چرخیدند و با کنجکاوی وسایلی که هر کدام به زیر دست و پایی می رفت و پخش و پلا می شد را دنبال می کردند.

دلش ترکید.

کیسه ی کوچکی که در دست دیگرش بود را زمین گذاشت و خودش هم روی زمین ولو شد.

 بغض پیروزمندانه خود را آزاد کرد و قطرات درشت اشک روی گونه هایش غلتیدند.

صدای زنگ گوشی لحظه ایی قطع نمی شد؛ چند خانم با عجله و دلسوزی وسایلش را برداشتند و هر تکه را داخل ساک ریختند و در همان حال چیزی زمزمه کردند برای دلداری...


مرجان نگاه پر کینه اش را از او گرفت و به طرف واگن دیگری رفت.


قطار ایستاد و صدای ضبط شده نام 

ایستگاه انقلاب اسلامی را دوبار تکرار کرد.


بی توجه به خانم هایی که وسایلش را جمع می کردند، از قطار بیرون زد. تلفن همچنان زنگ می خورد؛ خودش را روی صندلی پرت کرد و با هق هقی فروخورده قسمت سبز گوشی را لمس کرد.


مردم اما، با عجله و بی توجه به او از قطار پیاده شدند و به طرف پله ها رفتند.

حق با مرجان بود... 

بعضی ها را این شهر، این مردم، این ندیدن ها و ساده گذشتن ها... 

غرق می کند.

🖋لیلی*

رازک ..) ۱
دختر روشنا :)
قشنگ بود :)

مرسی روشنا جان:)

چه خوب که کامل خوندین:)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
ساده که باشی

آدم ها خیلی زود دوستت می شوند

و تو خیلی دیـــــر می فهمی

دشمنت بودند
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان