غمش در نهانخانه ی دل نشیند*به نازی که لیلی به محمل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم *که از گریه ام ناقه در گل نشیند
خلد گر به پا خاری، آسان برآرم *چه سازم به خاری که در دل نشیند؟
پی ناقه اش رفتم آهسته، ترسم *غباری به دامان محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی * ز بامی که برخاست، مشکل نشیند
عجب نیست خندد اگر گل به سروی *که در این چمن پای در گل نشیند
◀️ همیشه فکر می کنم طبیب اصفهانی که ندیم و طبیب نادرشاه افشار بود، وقتی این شعر را سرود چه غمی توی دلش بوده. چه دلتنگی عمیقی.
مثل وقتی که یک دل سیر گریه کرده ای و انگار سبک شده ای. اینکه وقتی «غمش» نرم و موذی و ظریف روی «دل» می نشیند را با لحظه ای که لیلی با ناز و دلربایی سوار محمل شتر می شود مقایسه کنی شاهکار است. مثل لبخند ژکوند. مثل مجسمه داوودِ میکل آنژ ...
بنازم به بزم محبت که آن جا *گدایی به شاهی مقابل نشیند
طبیب، از طلب در دو گیتی میاسا*کسی چون میان دو منزل، نشیند؟