من ادبیاتم تعریفی نداشت
اما به خوبی "ماندن" را به پای تو صرف کردم
به پای تویی که فاعل تمام "رفتن" ها بودی
پارادوکس را از سردی آغوشت فهمیدم
من ادبیاتم تعریفی نداشت
فکر می کردم چشمانت با دلم مراعات دارد؛ یک مراعات بی نظیر
گمان می کردم حال و هوای دل هایمان با یکدیگر قرابت دارند
اما...
من ادبیاتم تعریفی نداشت
نمی دانستم حرف دل را که کنار هم بنشانی واژه ای به دست می آید که تضاد می آورد
گمان می کردم در میانِ انبوه داستان های کوتاه عاشقانه؛ داستانِ عشق من و تو می تواند طولانی ترین رمان در تاریخ ادبیات باشد
آنقدر طولانی که دیگر نویسنده ای برای تلمیح سراغ نام لیلی و مجنون نرود
من ادبیاتم تعریفی نداشت
آن روز که نام کوچکت را تصاحب کردم و صدایت زدم
می خواستم بگویم من همان فعلی شده ام که شناسه آن تویی و بدون تو هیچ معنا و مفهومی ندارم
صدایت کردم بی آنکه بدانم منادای من شده ای
بی آنکه بدانم منادا همان جمله کاملی است که به هیچ فعلی نیاز ندارد
من ادبیاتم تعریفی نداشت
شب و روز برای چشمانت غزل می سرودم
بی آنکه بدانم در ادبیات، غزل هزار بیتی تعریف نشده
سحرگاهان با دهخدا به مشورت می نشستم تا واژه ای هم وزن زیبایی ات پیدا کنم
بی آنکه بدانم آن واژه ها را دهخدا روی سیگاری نوشته و دود کرده
من ادبیاتم تعریفی نداشت
نتوانستم ناله های دل پریشانم را طوری کنار هم بنشانم که گام هایت هوس رفتن به سرشان نزند
نتوانستم سادگی ام را پشت آرایه های مختلف پنهان کنم تا در چشمانت زیبا باشد
من ادبیاتم تعریفی نداشت
وگرنه امروز با "تو" یک "ما" ساخته بودم که هیچ "او"یی قادر به جدا کردنمان نبود
مرا ببخش جان دلم!
من ادبیاتم تعریفی نداشت ..
🖋فواد فرقانی